سالها بعد .. خیلی خیلی بعد
https://www.instagram.com/hamid_aslanian/
https://www.instagram.com/hamid_aslanian/

سه بار بر خود صلیب کشید. به آن ها گفت: "مرا ببخشید." و کارش را شروع کرد. وقتی به نفر سوم رسید، اشک چهره اش را پوشانده بود. یا شاید هم عرق بود. کشتن کار سختی است. پوست آدم سر می خورد. حتی وقتی تن به شکست می دهد، از خودش دفاع می کند. کارد هم کند بود. دوباره به آن ها گفت: "باید مرا ببخشید."
داستان مرد از مجموعه داستان دشت سوزان - خوان رولفو - ترجمه فرشته مولوی
فقط کتابی نو بگیری دستت و پشت به پشت کتاب ِ نو.
در سه هفته اخیر به کوندرا خوانی افتاده ام. پس از کتاب "عشق های خنده دار" و "کتاب خنده و فراموشی" حالا "هویت" را دست گرفته ام. نیم نگاهی هم دارم به کتاب "خانه ی خوبرویان خفته".
این روز ها (یا تا بوده همین بوده؟) زندگی م روی کاغذ ِ سفید جریان دارد. انگار بی آن نمی توانم به سر برم. یا می توانم و نمی خواهم؟ فکر کردن روی کاغذ. وقتی می خواهم چیزی بنویسم باید پیش تر فکری کنم یا طرحی بزنم حالا روی کاغذ فکر می کنم. قدم زدن توی هوای آزاد یا مثل نشستن و نوشیدن یک فنجان چای دوایم نمی کند. پیشتر فکر می کردم، ساعت ها و بعد اگر می شد چند خطی می نوشتم با خودکار آبی (یا حتی سیاه؟)، پر از خط خوردگی یا طرحی می کشیدم گوشه ی بالای صفحه، بیشتر طرح اندامی که پایین می آمد و چیزی می شد، گلی یا شاخه ای یا مثلن موجی می شد و می رفت و گم می شد. حالا بیشتر روی کاغذ فکر می کنم، فکرم را می نویسم مثلن فلانی اگر چنان کند چنان شود، یا طرز نگاه کردن این باشد، با موهای بلند بلوطی (همه را بعد نمی نویسم. یا می نویسم و خط می زنم) گاهی فکر کردن دست ِ خودم نیست. بیشتر به بیراهه می زند. فکر می کنم اول ِ داستان شب باشد. (یا روز؟) بعد فکر می کنم (و می نویسم) شب را بیشتر می پسندم. اگر از شب آغاز شود (هر چه می خواهد باشد) و تا صبح بپاید و همه ی این لحظات را (یا بیشترش را) بنویسم که این مثلن مهرداد ِ داستان چه کرده، چه از خاطرش گذشته (و چقدر سخت است با نوشتن فکر کردن) کجا رفته و بعد خط بزنم. یا به صبح هم نرسد. گاه صبح داستان به صبح خودم می رسد (و قبل تر ها بیشتر) و خیلی وقت ها فکر می کنم که زیاده روی کرده ام که خواننده خسته می شد و مدام از خود می پرسد خب؟ و نمی شود لابه لای کلمات گفت همه اش که برای من این فکر کردن چاره نیست. یا مثلن بیا و خودت را بگذار لای این کلمات (و اگر بشود خواننده خودش را یک بار لای کلمات بگذارد) و این یک بار را دست ِ کم خودت را با شخصیت داستان - مهرداد- مقایسه نکن و این هم ذات پنداری ت را فراموش کن بیا با من - هنوز هستم - هم درد شو، بیا و لابه لای کلمات - گاه تصویر ها را دور بزن - فکر کن و این بار را باز دست ِ کم با نوشتن فکر کن - اگر می شد لابه لای کلمات فاصله گذاشت - بیا و در این فاصله بنشین (زیاده خواهی ست؟) و بعد تازه به سرم بزند که این فکر را هم خط بزنم و درنگ کنم. تازه نوشتن که هیچ، با این انگشت ها روی کی بورد فکر کن، دیگر نه کاغذ سفیدی در میان باشد و نه خودکار آبی (یا سیاه؟) بعد نوشته را از نو نخوان. درنگ کن. خط بزن. یا نزن؟ و سرانجام نزن و بگذار این خطوط برود تا هرجا که خواست و این ها بشود، همین ها که می بینی و بگذار بماند شاید کسی بخواهد بخواند و لابه لای این کلمات چیزی بیفزاید، درنگ کند، خود آن چنان که می خواهد/
پرسیدم: - چقدر لازم داری؟
با خودم گفتم کاش قیمتش عوض شده باشد.
- نهصد و نود و نه دلار
گفتم: - آن قدر که گفتی ندارم.
- چقدر داری؟
- پنج دلار.
اسکناس مچاله را گذاشتم روی پیشخان. صاحب مغازه خوب نگاهش کرد.
- همان دیروزی است؟
- نه، فرق دارد.
به کارهایی که می شد کرد، فکر کرد.
گفت: - برایش زحمت کشیدی؟
گفتم: - پس چی.
چشمش را بست و باز به کارهایی که می شد کرد، فکر کرد. رفت ت.ی اتاقک پشت مغازه و با لباس مادربزرگم برگشت.
گفت: - بیا بگیرش.
لباس را گرفت طرفم.
- من پول ندارم.
- من هم پول نمی خواهم.
- ولی من می خواستم بازی را ببرم. می خواستم واقعا به دستش بیارم.
- بازی را بردی، به دست آوردیش. حالا هم قبل از این که نظرم عوض شود بگیرش.
هیچ می دانستید چند تا آدم نازنین تو این دنیا زندگی می کنند؟ آن قدر زیادند که نمی شود شمرد.
لباس مادربزرگم را گرفتم، زدم بیرون. می دانستم آن تک منجوق زرد تکه ای از وجود من است. می دانستم اصلا خودم، کم و بیش، همان منجوق زرد هستم. خودم را پیچیدم تو لباس رقص مادربزرگ، و بوی او را به سینه کشیدم.
از پیاده رو رفتم وسط چهارراه. مردمی که تو پیاده رو بودند ایستادند. ماشین ها ایستادند. شهر ایستاد. همه نگاهم کردند که با مادربزرگم می رقصم. خود مادربزرگ بودم که می رقصید.
-----------------
از داستان "تو گرو بگذار، من پس می گیرم" نوشته " شرمن الکسی"
درخت ها از دور به هاشور می زند که جایی در میان سیاهی ابرها سر در سقف آسمان کرده اند. موهای یک دست سیمی رنگ زن پخش شده در هوا. پشت به ما دارد و سرگرم چیزی است. انگار چیزی را روی زمین جستجو می کند. به اسماعیل می گویم چادر را بیرون درخت ها بزنیم. وقت بالا آمدن ماشین را گذاشته بودیم جایی که جاده را کم کم سنگ ریزه ها و آسفالت کنده شده پر می کرد. اسماعیل بی هوا ترمز کرده بود و گفته بود جلوتر نمی رود. حالا داشت با دست زن را نشانم می داد که زن نبود فقط موهای برافراشته سیمی رنگی بود که از این دور خم شده بود و خیالش نبود که ما نزدیک و نزدیک تر می شویم. می گویم: بهتر است دست هامان را همین جا خالی کنیم و از ماشین باقی خرت و پرت ها را بیاوریم. اسماعیل هنوز به زن اشاره می کند. چادر را باز می کنیم و چهار طرفش را با تخته سنگ محکم می کنیم. اسماعیل کوله ها را می گذارد داخل چادر، چراغ شارژی را هم می گذارد بیرون روی تخته سنگی که صاف تر است. به صرافت که می افتم زن رفته است. می گوید: می روم ببینم کسی این طرف ها هست یا نه.به جایی که زن را دیده ایم می رود. از دور برایم دست تکان می دهد. سبد لوازم شکار را می گذارم زمین. اطراف را با یک چرخش دست نشانم می دهد: این جا چیزی نیست.
من هم چیزی نمی بینم. تا هست گیاهان خودروست یا تخته سنگ هایی که از کوه های اطراف آمده اند. می گوید: - نمی دانم چرا احساس می کنم این زن را می شناسم.مهران یک جا بند نمی شود. فرشته رنگش پريده و مثل گچ سفيد شده است. به ساعت نگاه می اندازم؛ دوازده و ربع. خوابم نمی آيد. نه برای اين لحظات و اين اتفاقات و اين احساس که يک لحظه ديگر شايد زير يک خروار خاک و گچ و چوب و آهن مدفون بمانيم. شايد برای خاطر آن است که درست نمی فهمم چگونه پيش می آيد. خيلي از مرگ ها را می فهمم. خالی شدن يک گلوله، طناب دار که تا نگاه می کنی بالا، تمام می شود و نمی شود يا بالا انداختن چند قرص و تمام. اما اين يک چيز ديگر است. انگار می خواهد تا به ابد ادامه پیدا کند. می گويم:
- لطف کن صدای تلوزيون را کم کن!
فرشته با کنترل صدای تلوزيون را کم می کند. دارد برنامه آخر شب کانال سه را نگاه می کند. ميان خرواری از صدا و تصوير حواسش به من است که روی کاناپه لم داده ام و چشمهايم نيمه باز است. توپ مهران پرت می شود وسط اتاق که داد می زنم: - تو مگه خواب نداری بچه؟ ساعت نزديک يکه.
زير چشمی به ساعت نگاه می کند. لابد می خواهد بگويد ساعت دوازده و نيم است نه يک. لابد می خواهد بگويد که از خوابيدن در اين شرايط می ترسد. می ترسد که نيمه شب با صدای داد و فرياد مردم يا تکان های زمين بيدار شود و راهی برای فرار نداشته باشد که نگاه کند و ببيند که چگونه آجرها با هم يا دانه دانه روی سرش يا روی سر من و فرشته خراب می شود و جان کندن های بی حاصل.
می گويم: - امتحان امروزت را چه کار کردی ؟
فرشته می گويد: - حالا می گذاشتی سال بعد می پرسيدی؟
می گويم دير نشده. هيچ وقت برای پرسيدن اين که پسر آدم امتحان را چه کرده است دير نمی شود. نمی دانم چه می گويم. درست روی حرف هام تمرکز ندارم.
فنجان چای را مز مزه می کنم. سرد شده است و طعم گس می دهد. بدون قند آن را بالا می اندازم. مهران هنوز ايستاده است. نه توپش را بر می دارد نه می گذارد و می رود. آرامشش آزارم می دهد.
می گويم: - پسرم برو بخواب. خيالت هم راحت باشه!
فرشته چپ چپ نگاهم می کند. صورتش سفيد سفيد است. مثل هميشه نيست که ماهرخ نگاهم می کرد يا زل می زد تو چشمهام و می گفت: - کامران!
مهران عقب گرد می کند و می رود. توپش افتاده زير ميز. برش می دارم. همانی است که عمه اش روز تولد خريده بود. رويش آرم تبليغاتی آديداس به چشم می خورد با يک آدرس اينترنتی. يادم می آيد که فردا پنجشنبه است. روزی که قول داده ام ببرمش شهر بازی. يعنی دو هفته است که اين قول را داده ام. هفته قبل تا به خودم جنبيدم ساعت هشت شب شده بود. بعد هم که سروش آمد دم شرکت دنبالم. گذاشتيم و رفتيم باشگاه بيليارد. تا يازده آن جا بوديم که به سرمان زد برويم خيابان گردی. سوار اتومبيل من شديم. گفتم: - تو به سيمين گفته ای دير مي آيي ؟
گفت: - محکم کاری کرده ام. فرستاده امش کرج خانه پدرش!
گفتم: - اوضاع هنوز خرابه؟
لبخند زد اما چيزي نگفت. دم ميدان ونک يکهو گفت بزن بغل! و از اتومبيل پياده شد. از يک مغازه کنار خيابان سيگار و دو قوطي پپسی خريد. گفتم: - هنوز سيگار می کشی؟
در پپسی را وحشيانه باز کرد: - هفته قبل هم می کشيدم. فقط بلوف زدم گفتم تو ترکم.
و خنديد. احساس کردم حالش خوب نيست که گفتم: - می خواهی برسانمت خانه؟
بی توجه گفت: - اون جا رو!
و دو دختر را کنار خيابان دويست متر جلو تر نشان داد. گفتم: - هنوز سر و گوشت می جنبه؟
خنديد. گفت: - تازه شروع کاره. بيا بريم يه حالی کنيم.
نمی دانم اين بوی بد از کجا می آيد. شايد فقط احساسش می کنم. چون واکنشی از فرشته نمی بينم باورم می شود که فقط احساسش می کنم. فرشته کانال را عوض می کند. بعد هم تلوزيون را خاموش می کند. می گويم: - لطفا اون ضبط رو روشن کن!
می گويد: - اين وقت شب؟
می گويم که نگران نباشد چون همه اهل محل بيدارند. صدای باد در خيابان پيچيده است. آنقدر شديد است که می خواهد درخت های کهنسال خيابان را از ريشه بيرون بياورد. سيم های برق را می بينم که در هوا معلق مانده اند و به اين ور و آن ور می خورند. چند بار هم جرقه می زنند. فرشته جيغ می زند. از جايم بلند می شوم و در آغوش می گيرمش. نمی دانم چه بگويم. آسمان سرخ شده است. ياد حرف های مردم بم می افتم. آن ها هم قبل از آن اتفاق آسمان را سرخ ديده بودند. سرخ مثل خون!
گفتم: - می خواهی بی خيال شويم؟ امروز حالت خوب نيست.
دوباره می خندد. نزديک دخترها رسيده ايم که می گويد: - يواش برو جلو. حالا چراغ بزن!
ناخودآگاه چراغ جلو را چند بار روشن و خاموش می کنم. خيابان خلوت است. گه گاهی چند اتومبيل با سرعت و بی توجه عبور می کنند. جلوی دکه گل فروشی ايستاده اند. اتومبيل را جلويشان نگه می دارم. سروش سرش را بيرون می آورد: - خانم ها جايي تشريف می برند؟
يکي شان قد بلند است با اندام کشيده. با مانتوی کوتاه که مدام با روسری اش ور می رود. دختر کوتاه قد تر کتانی آبی پا کرده است و اين پا و آن پا می شود. اولی می گويد: - تاکسيه؟
سروش جواب می دهد: - برای شما بله اما دربست.
دختر می گويد: - دربست گرون تموم ميشه. شب کاری می کنيد؟
سروش می گويد: - شما چی؟
دختر عين خيالش نيست. سرش را می اندازد بالا: - اومديم يه هوايي بخوريم.
و يک نخ سيگار در می آورد. به دوستش می گويد: - چی کار می کنی سارا؟
سارا دهنش را کج می کند: - پياده رفته بوديم تا حالا رسيده بوديم.
دختر اولی می گويد: - کجا؟
و بعد انگار که می فهمد: - ها. آره!
بعد چيزي نمی گويد. سروش می گويد: - هوا گرمه يا سرده؟
سارا جواب می دهد: - سرده يا گرمه؟ نمی دونم. سرده؟ آره؟
سروش از اتومبيل پياده می شود. دختر ها عقب می روند و پايشان لب جوی آب می رسد. سروش می گويد: - خب، پس خوب نيست تو اين هوای سرد معطل شويد. بياييد بالا!
دختر بلند قد می گويد: - مسيرتون تا کجاست؟
- تا مقصد شما.
به هم چشمکی می زنند. من مانده ام که چه کار کنم. فقط ازيک چيز اطمينان دارم؛ از اين که نمی توانم پايم را بگذارم روی پدال و راه بيفتم. سروش می نشيند کنار دستم. دختر ها هم در عقب را باز می کنند، سلام می دهند و سوار می شوند.
از توی آينه بهتر ديده می شوند. بيست بيشتر ندارند. سارا چشم های درشتی دارد و موهايش را يک طرفی جمع کرده است. سروش می گويد: - اين کامرانه!
سارا می گويد: - سارا. اين هم سپيده خواهرم.
به نظر نمی رسد که خواهرش باشد. هيچ شباهتی به هم ندارند. از توی آينه سرم را تکان می دهم يعنی خوشوقتم.
هنوز باد می وزد. شيشه ها تکان می خورد. فرشته زير بار روشن کردن ضبط می رود شايد برای اين که صدای باد را نشنود. می گويم: - درست همين آهنگ بود.
فرشته بر می گردد طرف من. می گويم: - با اين آهنگ خيلی خاطره دارم.
سروش صدای ضبط اتومبيل را زياد می کند. به نظرم رسيده چهره سارا برايم آشناست. انگار که قبل تر يک جا ديده باشمش. سروش برمی گردد. می گويد: - خانم ها شام که خورده اند؟
دو تايي برمی گردند طرف هم. به هم نگاه می کنند. سارا می گويد: - آره. يک چيزهايي خورده ايم.
من هم می گويم: - ما هم يک چيزهايي.
سروش می خندد. شايد برای اين که بالاخره بند سکوت من هم پاره شده است.
می گويد:- صدای ضبط که اذيتتون نمی کنه؟
بعد می گويد: - خب. من رو که می بينيد تازه مجرد شده ام. يعنی آزادی. خيالات زيادی هم ندارم. فقط صبح تا شب کار، شب تا صبح عشق و صفا. چيز زياديه؟
می زند روی داشبورد ماشين. رو می کند طرف من: - ها؟ چيز زياديه؟
سرم را تکان می دهم. پشت چراغ قرمز می ايستم. سروش می گويد: - تا خونه من راه زيادی نيست. می رويم آن جا.
دختر ها حرفی نمی زنند. فقط همديگر را نگاه می کنند. حتی توی آينه پيداست که مردد هستند.
می گويم: - نمی خواهی نظر خانم ها را بپرسی؟
می گويد: - نظر خود تو چيه؟
توی آينه نگاه می کنم به چهره سارا که پشت سرم نشسته است و از روی بدجنسی می گويم: - من که بدم نمياد.
سروش برمی گردد طرف دخترها: - شما چی؟ موافق؟
دخترها نگاه می کنند به هم و سرشان را می اندازند بالا. سروش می خندد. داد می زند: - پس بزن بريم!
نگاه می کنم به ساعت. نزديک يک است. فرشته می رود آشپزخانه. بعد هم می رود اتاق مهران که لابد خواب است. فکر می کنم چه لذتی دارد که آدم يک آن خيالات برش دارد که يک ساعت ديگر زنده نيست.
باد دوباره شروع کرده است. پنجره ها می لرزد انگار که همين الان است که توی صورتمان بپاشد. چراغ همسايه روبرويي مان روشن می شود. نور پخش می شود توی خيابان. انگار همه با هم از خواب پريده اند. ترس برم داشته است. به فرشته می گويم: - بيا يک دقيقه بنشين کنار من.
می آيد و يک دقيقه می نشيند کنار من. دست هايش را می اندازد دور گردنم.
آن بالا که می رسیم خواب می پرد توی چشمهام. سپيده به در و ديوار خانه نگاه می کند. بعد هم نگاه می کند به عکس سيمين روی ديوار. سارا هم عکس خودش را توی آينه قدی ديوار تماشا می کند.
به سروش می گويم: - تو که آزادی اما من هنوز يه جایی پايم گیر است.
سروش باز می خندد. بطری آب را از داخل يخچال درمی آورد و بالا می کشد.
می گويد: - فرشته را می گويي؟
می گويم: - فرشته و مهران. هر دويشان. تو هم اگر درست نگاه کنی گرفتاری.
سروش توی چشم هايم نگاه می کند. انتظار دارم که بخندد اما کاری نمی کند فقط می گذارد و می رود داخل هال. صدای خنده اش با صدای خنده دختر ها پخش شده است. يک صندلی برای خودم می آورم و می نشينم همان جا توی آشپزخانه. صدای ضبط صوت بلند می شود. خنده ها يک لحظه قطع نمی شود.
سروش دارد می گويد: - اين جا خوبيش اينه که تا صبح هم جيغ بزنی هيچکس صدايت را نمی شنود. يا اگر هم بشنود محل نمی گذارد. اين جا ته دنياست.
و دوباره می خندد. حوصله ام سر رفته است. از جايم بلند می شوم. جوری از کنارشان رد می شوم، خداحافظی می کنم و می روم که چشمم به چشمشان نيفتد. سروش دلخور می شود. کنار در مرا می گيرد: - حالا کجا؟ تازه اول شبه.
می گويم: - بی خيال شو! حالم خوب نيست. خسته ام.
فرشته می گويد: - خوابم می آيد اما می ترسم بخوابم. خوش به حال مهران که نمی فهمد و راحت سرش را می گذارد و می خوابد.
می گويم: - شايد ما درست نمی فهميم که سرمان را نمی گذاريم زمين و راحت!
با ترس نگاهم می کند.
فردای آن روز، اول وقت تلفن شرکت زنگ می زند. سروش است. صدايش شکسته و غمگين است.
می گويم: - خوش گذشت جوون؟
غمگين می خندد. می گويد: - کلی حالم گرفته شده. طفلکی مريض بود. می گفت سرطان داره.
گوشی را از اين دست به آن دست می دهم: - کی رو می گی؟
می گويد: - سارا. يادت هست که. وقتی رفتی کلی گريه کرد. توی رخت خواب بود که سرش را گذاشت توی سينه ام و زار زار گريه کرد. بلند شدم و زدم بيرون. نزديک صبح که برگشتم ديدم هر دويشان رفته اند.
سرم درد گرفته بود و احساس می کردم گيج می زنم. می گويم: - بعد ديگه خبری ازشون نشد؟
سروش می گويد: - نه. می دونی چيه؟ امروز بعد از کار می روم دنبال سيمين. دلم برايش يه ذره شده است. نمی دونم ديوونه خودش می دونه که چقدر دوستش دارم؟
و می خندد. گوشی هنوز در دست هايم است که خداحافظی می کند و يک دفعه صدا قطع می شود.
فرشته چشم هايش از بی خوابی سرخ سرخ است. می گويد: - اگر قراره زلزله بياد پس چرا دست دست می کنه ؟ اين جوری که جون آدم بالا مياد.
می گويم: - زلزله خيلی وقته که اومده. فقط الان منتظر اونيم که احساسش کنيم.
باز به من نگاه می کند. انگار که حرف هايم را نمی فهمد. درست که نگاه می کنم خودم هم حرف هايم را نمی فهمم.
- چای ت رو بخور و فراموشش کن!
حرفش را گوش می دهم. ساعت هفت نشده است. شماره اش را از گوشی پاک می کنم. همه ی پیام هایش را یک جا انتخاب می کنم و حذف می کنم. دو سه صفحه دست خطی که ازش مانده را پاره می کنم و داخل سطل زباله می اندازم. آهنگ هایی که با هم گوشش داده ایم را از روی کامپیوتر پاک می کنم. هدیه هایش را بیرون می اندازم، عطری که برای روز تولدم خریده بود، فندک زیپو، قلب های قرمز گنده ای که برای ولنتاین گرفته بود، شکلاتها را خورده بودم و حالا فقط قلب ها مانده بود. چهار جلد کتابی که برایم از "هاشمی" خریده بود، کتاب شعر فروغ، طالع بینی چینی، مردان مریخی زنان ونوسی و کتاب اشعار والت ویتمن که این آخری سلیقه ی خودم بود. همه را داخل جعبه جلوی در می گذارم تا شب با زباله ها جلوی در بگذارم. تابلوی مینیمالی که برایم از یک فروشگاه تجریش خریده بود را هم همین طور. حالا مطمئنم که چیزی، اثری از او نمانده است. به مهدی زنگ می زنم. اول تردید دارد:
- مطمئنی که همه ی این کارها را کردی؟
- آره، جدی جدی می خوام این قضیه تموم بشه. می خوام فراموشش کنم.
- خوبه، مطمئن باش خیلی سخت نیست. یعنی اولش مهمه. تصمیمت رو که بگیری باقی ش درست می شه.
تلفن را قطع می کنم. کتابی از کتاب خانه بر میدارم. صفحه 82 را باز می کنم. نوشته:
" در کافه نشسته ام
و کوکا می نوشم.
مگسی روی دستمال کاغذی خوابیده.
برای تمیز کردن عینک
باید بیدارش کنم
تا دختر زیبا را ببینم!"
همین شعر برای لذت بردن کافی است. کتاب را می بندم. روی تخت دراز می کشم. به سقف نگاه می کنم. رنگ سقف کمی تیره تر از دیوارهاست. چه طور تا حالا متوجه اش نشده ام؟ چراغ را روشن و خاموش می کنم. نه، واقعا سقف تیره تر است. نیم ساعتی روی تخت می مانم، موبایل را نگاه می کنم، no sms، no missed call. از روی تخت بلند می شوم. هوس قهوه کرده ام. شیشه ی اسپرسو را از داخل کمد بیرون می کشم و روی میز می گذارم. درست کردن قهوه با این قهوه سازهای خانگی به دردسرش نمی ارزد. برای یک فنجان قهوه باید هفت تکه ظرف بشویی. اما چاره ای نیست. فنجان را بر میدارم و به اتاق بر میگردم. اسپرسو را مزمزه می کنم. یاد بهار پارسال می افتم. اولین باری که با مریم کافه رفته بودیم. با تعجب به عکس های روی دیوار نگاه می کرد. آخر سر پرسید:
- این عکس ها کی هستن؟
دستش را گرفتم و روی صندلی نشاندمش:
- این پل نیومنه، این یکی همفری بوگارت، این فرانک سیناتراست، این مارلون براندو، این یکی رو هم که فکر می کنم بشناسی؟
کج نگاهم می کند:
- آره، چارلی چاپلین. تو اسم این ها رو حفظ کردی؟
لبخند می زنم. لیست نوشیدنی ها را می گذارم جلویش. اول چند لحظه نگاه شان می کند:
- هر چی تو بخوری من هم همون رو می خوام.
- من اسپرسوی دوبل می خورم.
- باشه، من هم همون رو می خوام.
- آقا، لطفن دو تا اسپرسوی دوبل، بدون شکر بدون شیر.
قهوه را می چشم. تلخ است، تلخ گند نامطبوع، چاره ای نیست، با قهوه سازهای خانگی بهتر از این در نمی آید. فنجان را روی میز بغل دست آینه می گذارم تا قدری خنک شود.
مریم به دست های من زل زده بود و با قهوه اش بازی می کرد. من قهوه را بدون شکر چشیدم. او هم همین کار را کرد و احساس کردم قیافه اش درهم رفت. گفتم:
- نمی خواهی شکر بریزی؟
- نه، همین جوری خوبه.
لبخندی تحویلم می دهد شبیه لبخند "هت لچر" در شوالیه تاریکی. من ته قهوه را در آورده ام و مریم هنوز با قاشقش توی فنجان دنبال چیزی می گردد. قاشق را از دستش بیرون می آورم:
- به نظرم زیاد قهوه دوست نداری. می خواهی چیز دیگری سفارش بدی؟
- نه،نه. همین جوری خوبه. امروز اصلن میل به قهوه ندارم.
- باشه. هرطور راحتی.
قهوه به اندازه ی کافی خنک شده است. تا ته سر می کشمش. طعمش قابل تحمل تر شده است.
پی نوشت:
۱- شعر از کتاب خانه ای جدید در آمریکا از ریچارد برتیگان انتخاب شده.
۲- موقع نوشتن این پست آهنگ Regret از Anathema را گوش می دادم.
Regret
As I drift away... far away from you,
I feel all alone in a crowded room,
Thinking to myself
"There's no escape from this
fear
regret
loneliness..."
Visions of love and hate
A collage behind my eyes
Remnants of dying laughter
Echoes of silent cries
I wish I didn't know now what
I never knew then...
Flashback
Memories punish me once again
Sometimes I remember all the pain
that I have seen.
Sometimes I wonder what might
have been...
And sometimes I despair
At who I've become
I have to come to terms
With what I've done
The bittersweet taste of fate
We can't outrun the past
Destined to find an answer
A strength I never lost
I know there is a way,
My future is not set,
For the tide has turned
But still I never learned to live
without regret.
1
Strange to meet u
- سلام، تو باید "م" باشی.
- "م" آره. سلام.
- بیا بشین.
- "ر"؟
- آره. عجله داری؟
- آره، عجله دارم.
- داری چی می نوشی؟ قهوه؟
- آره، قهوه. قهوه دوست داری؟
- آره، تو هم دوست داری؟
- من عاشق قهوه ام.
- خوبه، کارت چیه؟
- استراحت. واسه خودم چرخی می زنم سیگار می کشم.
- جدن؟
- آره. سیگار و قهوه. از همین چیزا.
- خیلی به فکرشی؟ قهوه رو می گم ها.
- آره، دوست دارم قبل از خواب یه عالمه قهوه درست کنم. این طوری میشه خیلی زود خوابید. میشه خواب زیادی هم دید. خواب های جور واجور. باید یه دوربین بذاری تا از این خواب ها فیلم بگیری. می تونی همین طوری پشت سر هم فیلم ببینی. دائم به این فکرم که خواب دیروز چی بود. اصلن سر در نمی آرم.
- سیگاری هستی؟
- فقط وقتی قهوه می خورم.
- کی میری؟ این جا رو می گی.
- راستش باید زود برم. یه قرار دندانسازی دارم. اما نمی خوام برم. از دندانسازی خوشم نمی یاد. تو چی؟ جایی نمی ری؟
- من نه. من آزادم. خیلی آزاد.
- می خواهی جای من تو بری؟ بری دندانسازی؟
- جدن؟آره. آره. معلومه که دوست دارم. این خیلی عالیه. متشکرم.
- بیا این آدرس اون جاست. می شناسی؟
- آره. می شناسم. خیلی ازت متشکرم.
- خواهش می کنم.
- از نظر تو که ایرادی نداره؟
- نه. ابدن. من خودم زیاد میونه ی خوبی با دندانسازی ندارم.
- آره. خوبه. خوبه.
- آره. این قرار خوبیه. تو جای من می ری دندانسازی. بیا یک فنجان دیگه قهوه بزنیم.
- متاسفم. من دیگه باید کم کم برم. باید برم دندانسازی. من رو ببخش.
- باشه باشه. دیر نکنی.
- آره. الان می رم. از آشناییت خوشحال شدم.
- من هم همین طور!
2
شیراز – هتل پارس – رستوران هتل
- ببخشید شما یک نفرید؟
- بله.
مشغول جمع کردن سرویس نفر دیگر شامل بشقاب ها و لیوان و کارد و چنگال شد.
میز دو نفره بود. به صرافت که افتاد سرش را گرداند اما میز یک نفره ای در رستوران نیافت. دماغش را بالا کشید و به رومیزی ارغوانی خیره ماند.
3
شیراز – فرودگاه – سالن انتظار
بخش نخست
- ببخشید شما دارید چی می نویسید؟
- دارم در مورد شما م نویسم.
- جدن؟ مثلن چی؟
- چیزای مختلف، این که چه کاری می کنید. چه شکلی هستید. چه لباسی به تن دارید. سن و سالتان. مدل موی تان و حدس هایی که در موردتان می زنم.
- چه جالب. مثلن چه حدس هایی؟
- این که مجردید یا متاهل. شغلتان چیست. چندتا بچه دارید. از زندگی راضی هستید یا نه. وضع مالی تان. اهل کجایید. قصدتان از مسافرت. از این دست چیزها.
- جالبه. اما چرا به جای حدس زدن از خودم سوال نکردید؟
- خب شاید متوجه نباشید. اما این طوری مزه اش بیشتر است. یک کم احمقانهبه نظر نمی آید که همین طوری توی چشم هاتان زل بزنم و ازتان سوال کنم از زندگی راضی هستید یا نه؟
- خب چرا. حالا دست کم می شود بگویید چه حدس هایی زده اید؟
- نه، متاسفم.
- بله، متوجه ام.
4
شیراز – فرودگاه – سالن انتظار
بخش دوم
- سلام آقا. شما عطر نمی خواهید؟
- می دانید چیه؟ من تو این سه روز چهار بار فرودگاه آمده ام و شما دقیقن 6 باز این سوال را از من پرسیده اید و من دقیقن فقط به خاطر این پافشاری و پشتکار تصمیم دارم یک شیشه عطر از شما بخرم.
- ممنون. حالا چه جور عطری می خواهید؟ این سه عطر جدیدترین کارهای ماست. می خواهید امتحان کنید؟
- نه. عطر زنانه می خواهم. اما به سلیقه شما.
- چه جور عطری؟ گرم. خنک؟ برای چه سنی؟
- برای یک خانم جوان. بیست و سه. همین حدود. خودتان چه عطری پیشنهاد می کنید؟
- خب حالا که قرار است من برایتان انتخاب کنم این عطر Arabica را توصیه می کنم. جدیدترین کار ماست. رایحه ی جوان پسندی هم دارد.
- عالی است. همین را می برم، لطفن.
- کادویش کنم؟
- بله.
- بفرمایید. آماده است.
- خیلی ممنون. حالا اگر اجازه بدهید این عطر را به خود شما هدیه بدهم.
- بله؟ به من؟
- دقیقن.
- نمی فهمم. چرا؟
- دلیل خاصی ندارد. نگران نباشید. این صرفن یک هدیه ی معمولی است. منظوری هم ندارم. باور کنید.
- از لطف شما ممنونم. اما نمی توانم این هدیه را قبول کنم.
- چرا؟ مگر چه ایرادی دارد؟ یک هدیه از کسی که نمی شناسی و شاید دیگر هم نبینی اش. چه ایرادی دارد؟ قبول کن شاید یک کم غیر متعارف باشد اما ایرادی ندارد.
- خب. بله. ایرادی که ندارد.
- پس بفرمایید!
- ممنون. از لطفتان ممنون.
- خدا نگهدار.
- سفر خوبی داشته باشید.
پی نوشت:
1- زیباترین و جذاب ترین لباس برای یک دختر ایرانی لباس مهماندار هواپیماست. درست نمی دانم چه سری در این لباس نهفته است. اما حرفم را باور بفرمایید.
2- لطفن راس ساعت یازده شب همه خانه را تاریک کنید. جوری که دست های خودتان را هم نبینید. آی پاد را بردارید و هدفون را در گوش تان بگذارید. حالا وقت آن است که آهنگ "تقدیر" شادمهر را با صدای بلند گوش کنید. این آهنگ فوق العاده است. این ترکیب رویایی وقتی کامل می شود که بلافاصله بعد آهنگ “1973” از James Blunt شروع شود.
3- از همه دوستانی که در این مدت غیبت نسبتن طولانی به من سر زدند و برایم کامنت گذاشتند و نشانم دادند که فراموش نشده ام ممنونم. امیدوارم لایق این لطف و توجه باشم.
4- بهنظر من برای خاتمی تبلیغ کردن بی فایده است. فقط کافی است همه در روز انتخابات بروند و نام خاتمی را روی برگه ها بنویسند و قال قضیه را بکنند. به همین راحتی.
5- امروز فرصتی دست داد تا کتاب "در قند هندوانه" ریچارد براتیگن را برای بار سوم بخوانم. باز هم مکاشفات جدیدی به سراغم آمد. به این قسمت کتاب دقت کنید و لذت ببرید. یک لذت ادبی هنری:
" ...امروز صبح در زدند. از نحوه ی در زدنش می شد بفهمم که چه کسی است، و از پل که رد می شد صدایش را شنیده بودم. از روی تنها تخته یی رد شد که سر و صدا می کرد. همیشه از روی آن رد می شد. هیچ وقت نتوانسته ام از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد می شود، چه طور هیچ وقت اشتباه نمی کند، و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در می زد. جواب در زدنش را ندادم. فقط چون دوست نداشتم، نمی خواستم ببینمش، می دانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد، سال ها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد، و بعد رفت، و تخته بی صدا شد. می توانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد می شود.
6- بخش اول نوشته از روی دیالوگ های اپیزود اول فیلم "قهوه و سیگار" جیم جارموش نوشته شده است. بخشی که صد البته تحت تاثیر بازی منحصر به فرد روبرتو بنینی است، مث همه بازی هایش.
اگر از همه ی دنیای سینما قرار باشد با یک نفر دو ساعتی بنشینم و قهوه بخورم و حرف بزنم آن یک نفر بی بر و برگشت بنینی نازنین است. البته نشنیده بگیرید دوست ایتالیایی ام قرار است ایتالیا که رفتم مقدمه ی یک دیدار کوتاه با بنینی را برایم فراهم کند. از قضا "مارتسیو" هم از طرفداران دو آتشه بنینی است. خدا را چه دیدید!!
این هم یکی از عکس هایم از تخت جمشید
.jpg)
--- --- ---
وقتی که من بچه بودم ،
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحرخیزی پلک
تا
نارنج زاران خورشید .
آه ،
آن فاصله های کوتاه .
وقتی که من بچه بودم ،
خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد ،
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک با صوت قرآن می آمیخت .
وقتی که من بچه بودم ،
آب و زمین و هوا بیشتر بود ،
وجیرجیرک
شب ها
درمتن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند .
وقتی که من بچه بودم ،
لذت خطی بود
ازسنگ
تازوزه آن سگ پیر و رنجور .
آه ،
آن دست های ستمکار معصوم .
وقتی که من بچه بودم ،
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
با باد می رفت –
می شد،
آری
می شد ببینی ،
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی .
وقتی که من بچه بودم ،
درهرهزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تاخواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد .
وقتی که من بچه بودم ،
زورخدا بیشتر بود .
وقتی که من بچه بودم ،
برپنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند ،
آه ،
آن روزها گربه های تفکر
چندین فراوان نبودند .
وقتی که من بچه بودم ،
مردم نبودند .
وقتی که من بچه بودم ،
غم بود ،
اما
کم بود .
یک ربعی گشتیم تا جای مناسبی پیدا کردیم. فرعی مشجری بود که دو تا از چراغ هایش سوخته بود. ترددی دیده نمی شد. خیابان تاریک تاریک بود. درست همان جایی بود که می خواستم. اتومبیل را جلوی یک ساختمان نیمه کاره و زیر درخت چنار کهنسالی نگه داشتم. چراغ ها را خاموش کردم. با این که هوا گرم بود شیشه ها را تا نیمه بالا دادم. گفت: عجب جای ساکتی! انگار تو این خیابون کسی زندگی نمی کنه.
به ساعت اتومبیل نگاه کرد. دوباره گفت: چقدر مونده؟
رادیو را روشن کردم. گفتم: چهار پنج دقیقه.
نوری وسط خیابان افتاد و پشت بندش موتور سیکلتی با سرعت عبور کرد. روی دست اندازهای خیابان غژ غژ می کرد.
گفت: رضا می دونستی خیلی دیوونه ای؟
گفتم: آره. و دوباره ساعت را نگاه کردم. زمان زیادی نمانده بود. صدای رادیو را کم کردم طوری که فقط داخل اتومبیل شنیده شود. درب خانه ی روبرو باز شد و زنی بیرون آمد. ناخودآگاه خودم را پشت فرمان کمی پایین کشیدم. ظاهرن متوجه ما نشد. ساعت را نگاه کردم. گوشم به رادیو بود. کمی خودم را به طرفش کشیدم و دستش را محکم گرفتم. لبخندی زد. چشم هایش توی تاریکی برق می زد. نفسم را حبس کردم. رادیو اعلام کرد: اذان مغرب به افق تهران!
و من لبهایش را بوسیدم!
1
بیرون را نگاه می کنم، چشم هایم را تیز می کنم، خودش است، خود خودش! اما نمی ایستم. لختی بعد پشیمان می شوم. مسیرم را عوض می کنم. دوباره داخل همان خیابان می شوم. این بار آرام تر، از کنار پیاده رو. نمی بینمش.
2
به یاد آوردن دختری که نمی دانست چقدر دوستش دارم و چه شب ها و روزهایی به یادش می نویسم و می نویسم چقدر سخت است. اما این که بگذاری و بگذری، بی هیچ توقفی از این همه خاطره چقدر آسان.
همه ی لذتش همان لحظه است، همان لحظه که تصمیم می گیری، بمانی یا بروی. گاهی برای رسیدن باید نرفت.
3
در مسیر نسیمی که از پنجره می آید می نشینم و کتاب "تقسیم" پیرو کیارا را باز می کنم. به صفحه اول نگاه می کنم. آمده: "قصه ای باید بگویم از چیزهای کاتولیک و از فجایع و از عشق، کمی با هم آمیخته ..."
صدای ترانه "سارا" می آید. روزها و شب هایم پر شده از موسیقی فولکلور، از باب دیلن از نامجو.
4
دوباره به صرافت می افتم که دفتر روز نوشت های سالهای 82 و 83 ام را پیش صالح ادنانی جا گذاشته ام. چقدر هوای آن سال ها ابری بود. چقدر هوای آن هوای ابری را کرده ام.
5
در نوشته پیشین، کامنتی داشتم از محمد خلیلی. دوستی که چهار سال (80 تا 84) از شعر و شعورش لبریزمان کرد و با درک عجیب - یکتا - یی که از "شعر در خور زمان" داشت، بر شالوده ی شعر آن زمان دوستان تاثیری شگرف داشت.
به محمد خلیلی با به یاد آوردن نگاه بی پیرایشی که به شعر داشت:
بر جغرافیای تو دو کوه می روید
و
هزار فرهاد و تیشه هایی که بوی فاشیست می دهد.
و غروب
که این جا آسان تر می توان مرد و فنا شد
و هزاران شیرین
که نو به نو با دامانی پر چرک و خون تو
هر صبح آبستن می شوند
و هر شب
فراموش.
ياري
شكسته مانده است و به خاك بايد گفت
اما
به سينه ميكوبم و
ميدانم
اين خاك
بيشرفتر از آنست كه حركت سبز در سبز خون
بياد بيارد.
<< بر تفاضل دو مغرب / محمدرضا اصلاني>>
هوا تاریک بود. برق منطقه هم رفته بود. بی اختیار صدای پخش اتوموبیل را پایین آورد و سرعتش را کم کرد. سمت راست خیابان جلوی دختر و پسر جوانی که منتظر تاکسی بودند پنجره ی سمت شاگرد را پایین داد. پسر یک قدم جلو رفت:
- ونک؟
اتوموبیل را نگه داشت. سوار شدند. هر دو عقب. از آینه نگاهی به هر دو انداخت. گفت:
- چند وقته منتظر تاکسی هستین؟
پسر جواب داد:
- نیم ساعتی میشه.
پنجره ها را بالا داد و کولر را زیاد کرد. دختر در گوش پسر گفت:
- بگو صدای ضبط رو زیاد کنه.
صدای پخش را زیاد کرد:
One more cup of coffee for the road,
One more cup of coffee for I go,
دوباره توی آینه نگاه کرد. دختر در آغوش پسر رفته بود و چشمهایش را بسته بود. آرام آهنگ را زمزمه می کرد. سیگاری از داخل پاکت در آورد:
- اشکالی نداره؟
پسر جواب داد:
- نه، راحت باشید.
پنجره را تا نیمه پایین داد و سیگاری گیراند. جلوتر پشت چراغ قرمز نگه داشت. پسر داشت به دختر می گفت که رفتنشان به دکتر ضرورتی ندارد و می توانند چند روز دیگر هم صبر کنند شاید اتفاقی افتاد. حرفی از اتفاقی که باید می افتاد نزد. سیگارش را تا نیمه کشید و انداخت داخل خیابان. پنجره را بالا داد.
پسر گفت:
- شما همیشه داخل ماشین از این آهنگ ها گوش میدید؟
زیر لب جواب داد:
- آره، معمولا.
پسر سرش را تکان داد و توی گوش دختر چیزی گفت. نزدیک ونک پسر سرش را جلو آورد و گفت:
- جلوی همین روزنامه فروشی نگه دارید.
اتومبیل را متوقف کرد. هر دو پیاده شدند. پسر دست کرد داخل جیب شلوارش:
- چقدر تقدیم کنم؟
پنجره سمت شاگرد را داد پایین:
- پولی نیست. من مسافرکش نیستم.
دوباره پنجره را داد بالا و راه افتاد. توی آینه نگاه کرد. پسر هنوز کنار خیابان ایستاده بود. صدای پخش را داد بالا:
Mama, take this badge off of me
I cant use it anymore.
Its gettin dark, too dark for me to see
I feel like Im knockin on heavens door.
ازم خواست تا یک طوری مرا ببیند. گفت برایش عکس بفرستم. گفت که دوست دارد ببیند من چه شکلی هستم. برایش 4 عکس فرستادم. عک آدم های مختلف. گفتم برایم بگو:
1- حدس می زنی من کدام باشم؟
2- دوست داری من کدام باشم؟
3- ترجیح می دهی دست کم کدام نباشم؟
جوابم را داد. از این همه بی محلی اصلن جا نخوردم!
می خواهم امروز زیباترین و تکان دهنده ترین شعری رو که در تمام عمرم خوانده ام برای تان این جا بیاورم. حتمن خیلی های شما این شعر را خوانده اید و شاید هم که از بر باشید.
1- نمی دانم چرا هنوز هم که هنوز است با خواندن این شعر اشک در چشمهام جمع می شود.
2- یاد احمد شاملو زنده باد.
3- با یادآوری خاطراتم با صالح ادنانی در جستجوی واژه های جدیدی برای "غول زیبا".
----
ماهی
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین،
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق،
از برکه های آینه راهی به من بجو!
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد،
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس،
احساس می کنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ای می زند جرس.
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ برکشیدم از آستان یأس:
آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!